لطفاً متن زیر را با تامل بخوانید جلوه ای دیگر از معاد لحظه ای به خود آمدم ، احساس کردم در فضایی بزرگ قرار دارم و در میان ماده ای بی رنگ شناورم. پرتو های نور ملایمی همه جا را روشن کرده بود و گرمای مطبوعی تنم را نوازش می داد . تا کرانه ی دور از کسی و چیزی خبری نبود؛ گویی در دنیای من کسی جز خودم وجود نداشت. دلهره ای مرا فرا گرفت: من کیستم ؟ اینجا کجاست ؟ چرا به اینجا آمده ام؟ ناگهان زلزله ای شدید مرا تکان داد و وضعیتم را دگرگون کرد ؛ به شدت ترسیدم. بعد از ساعتی همان تکان شدید را دوباره احساس کردم. بعد ها هم به طور منظم ، هر از چند گاه ، این حادثه اتفاق می افتاد. هربار که گرسنه می شدم ، از موادی که در آن غوطه ور بودم می خوردم . دنیای قشنگی بود ؛ جایی بزرگ و دلگشا راحت و آسوده . روزها و شب ها می آمدند و می رفتند و من با شگفتی می دیدم که دنیایم در حال کوچک شدن است. در خود نیز تغییرات تازه و عجیبی می دیدم. بدنم شکل های خاصی به خود می گرفت و اعضا و اندام هایی پیدا می کردم . گاه با خود می گفتم : در دنیایی که من در آن زندگی می کنم، این اعضا به چه دردی می خورند؟ چه نیازی به این پاها و نوک است ؟ این دو بالی که در دو طرفم پیدا شده اند ، چه فایده ای دارند؟ دنیایی که روزهای اول خیلی برایم بزرگ و دیدنی بود ، در پایان هفته ی سوم چنان کوچک شدم به سختی جا به جا می شدم. حضور دز چنین دنیایی برایم مشکل می نمود. دیگر دوست نداشتم آنجا باشم. رفته رفته نفس هایم به شماره افتاد ، درد شدیدی وجودم را فرا گرفت ، احساس کردم به لحظات پایان حیات نزدیک می شوم . با حسرت و دریغ به زندگی کوتاهم می اندیشیدم؛ به آن اندام های زیبا ، به بال و پرهای که آن ها را به فنا و نیستی می سپردم . در عین حال با آخرین رمقی که در پیکرم بود ، به ناامیدی تمام به قالب سخت و ستبر دور خود فشار آوردم. یک باره صدایی مهیب به گوشم رسید ؛ در آن دیواره پولادین ، شکافی افتاد و آبشاری از نور و هوای تازه بر سرم ریخت. نسیم حیات بخشی بر سراسر اندامم وزید و پیکرم در تلالوی پرتوهای زندگی نور باران شد. قدم به حیات دیگری گذاشتم و با دویدن و بال زدن زندگی تازه ای را آغاز کردم. *(امیدوارم که زندگی دوباره همه ما هم سر شار از نور و زیبایی باشه)*
.: Weblog Themes By Pichak :.